یک افسر در صحن حیات کرملین با استالین مواجه شد. احترام گذاشت و منتظر ماند. استالین جواب احترام نظامی را با سردی داد و گفت:
ـ عجب! سرهنگ
شما هنوز تیرباران نشدهاید؟!
سرهنگ
بیچاره از ترس بر جا خشک شد. بعد از رفتن استالین، با وضعیت روحی بسیار
بدی به خانه برگشت و چند روز بیمار بود. پس از بهبودی فوراً به جبههها
رفت تا در معرض دید استالین نباشد، چون میدانست که در فهرست اعدامیهاست.
چند
ماهی
گذشت تا بر حسب اتفاق بار دیگر با استالین در محلی روبهرو شد. با
ترس احترام گذاشت. استالین مثل دفعة قبل جواب داد و باز گفت:
ـ عجب!
سرهنگ شما هنوز تیرباران نشدهاید؟!
سرهنگ بیچاره با ترس و لرز جواب
داد: هنوز خیر قربان!
گرچه
از آن پس خیلی تلاش کرد که با استالین مواجه نشود اما در بازگشت از جبهه
نبرد با آلمانیها هر بار که به مسکو میآمد برحسب اتفاق استالین را میدید
و همین سؤال را از او میکرد.
بالاخره جنگ جهانی تمام شد و سرهنگ زنده
ماند. به مناسبت پایان جنگ مجلس جشنی در کرملین بر پا بود و از این سرهنگ
هم دعوت شد. در این مجلس طبق معمول استالین سخنرانی کرد. او ضمن برشمردن
مشکلات و سختیهای جنگ گفت: «با تمام این مشکلات ما روحیه خود را حفظ کرده
بودیم و حتی گاهی با رفقا شوخی هم میکردیم...»
بعد رو کرد به سرهنگ
فوقالذکر و در حالی که لبخند میزد پرسید:
«درسته سرهنگ؟...»