هنرآموز

هنرآموز

محمدهادی میرزایی || هنرستانی بودن افتخار من است
هنرآموز

هنرآموز

محمدهادی میرزایی || هنرستانی بودن افتخار من است

سفرنامه یک زنجانی چاپ شده در روزنامه همشهری زنجان

مینو شقاقی-اهل زنجانم ، اما زندگیم به گونه ای رقم خورد که مجبور به ترک زادگاه هم شدم.  " سال های دور از خانه " را پشت سرگذاشتم تا این که چندی پیش سفری به زنجان کردم. علاقمند به تکرار خاطرات گذشته بودم و دیدن شهر.




سفرنامه یک زنجانی چاپ شده در روزنامه همشهری زنجان

 
اول صبح که از خواب برخاستم بوی تند و آزاردهنده ای فضای شهر را پر کرده بود!

می‌دانستم که هر چند گاهی ، ریزگردی سایه بر شهر می‌افکند، اما آسمان صاف بود و خبری ار ریز گرد نبود! هوا به شکل تهوع آوری مشامم را می آزرد. از دوستان و آشنایان پرس و جو کردم که : داستان این بو چیست؟ آیا عیب و نقصان از مشامّه من است؟ پاسخ شنیدم که : نه خیر عیب از حضور کارخانه‌ی سرب و روی است و داستانش طولانی تر از "هزار و یک شب" است! داستان بیماری های صعب العلاج، داستان مسمومیت های ناشی از سرب،داستان آلودگی آب‌های آشامیدنی، داستان سبزیجات و میوه جات آلوده، داستان کُندی و یا عقب ماندگی هوشی کودکان و ...


   
 
همان روز برخود واجب دانستم که برای زیارت اهل قبور به خصوص مادر بزرگ مرحومه ام، به گورستانی واقع در چهارراه پایین بروم . زمستان بود و برف و باران. زمین گورستان آنچنان گلین و نا به سامان بود که توان اندیشه به درگذشتگان را از من سلب کرد! ناهماهنگی، بی نظمی و هجوم متکدیان، به من اجازه نداد تا آرامگاه بستگانم را بیابم! به ناچار فاتحه ای خواندم و بازگشتم.

دیگر روز به مرکز شهر رفتم. ترافیک بیداد می‌کرد! از میدان انقلاب به سمت خیابان سعدی جنوبی رفتم. شگفتا! چرا جمعیت برای سوار شدن به تاکسی تا وسط خیابان پیش روی کرده بودند!؟ حضور مسافرین حاضر در وسط خیابان ، ترافیک را دو چندان کرده بود. این رانندگان بودند که باید نگران و در فکر سلامت جانی گروه مسافرین ایستاده در وسط خیابان باشند. هرکس که گامی بلند بر می‌داشت و به مرکز خیابان نزدیک تر می‌شد، به همان اندازه هم در سوار شدن تاکسی موفق‌تر بود! برای سوار شدن به اتوبوس هم نه نظمی بود و نه صفی!

خیابان سعدی وسط، مملو از جمعیت جوان جویای کار بود! اما پلاکارد بزرگی توجهم را به خود جلب کرد، که جمله ی "" بازگشایی خیابان دلجویی، آرزوی دیرینه مردم زنجان" بروی آن نقش بسته بود. با شادی و شعف فراوان، وارد این خیابان شدم. پیاده رویی نداشت! به ناچار قدم های نسبتاً لرزانی را بر سنگلاخ حاشیه خیابان گذاشتم تا ببینم این چه خیابانی است که آرزوی دیرینهِ مردمان کهن من است.

خیابانی یافتم با یک پیچ تند! یا به عبارت ریاضی، به شکل زاویه قائم!

با خود گفتم: " آرزوی دیرینه همین است؟! آیا مردمان شهر من آرزویی به این کوچکی داشته اند؟!" سپس به خودم با عتاب فراوان پاسخ دادم که: نه، فکرغلط نباید کرد، آرزوهای مردم زنجان بسیار بزرگ است، آن کسی که طراحی این خیابان را بر عهده داشته است، مطالعات و طراحی و تحقیقاتش کوچک بوده و کج سلیقه!

خلاصه در این شهر ، بسیار دیدم و بسیار تأسف ها خوردم که بماند ...

شهر زنجان، در گذشته اگر از امکانات رفاهی، تفریحی، فرهنگی و ... بهره ای نبرده بود، اما حداقل هوای پاکی داشت و مردمی سالم. اکنون این شهر با استعداد، آن یک امتیاز را هم از دست داده است!

آرزو دارم که مسئولین شهر زنجان، با تلاش خود، به من مجالی بدهند که سفرنامه‌ی بعدی ام را بسیار متفاوت‌تر از سفرنامه فعلی‌ام بنویسم.


منبع